این سالها را خوب به خاطر بسپار
سالهائی که لبخند دگرگیسی کاملی از غم شده
و من هائی که در تنهائی شان غنی ترشده اند
این سالهای با فصل مشترک درد را به خاطر بسپار
سالهای بی تحویل را
بهار تعبیر هیچ خواب روشنی نیست
که در چرخش روزگار، ناگزیر می آید
دستش را روی قلب یخ زده ات میگذارد
تا حول حالنائی بشوی
به شکوه تمام قدمهای پیش رویت
با همه خستگی باید گذشت
قدم برداشت
رفت و زندگی را اززیر برفها بیرون کشید
حتی اگر دیگر چهار گوشه اش را ندارد
حتی اگر بوی نا میدهد
بی اعتنا به تکرار ها و تکرارها
باید چشم بست روی داستان سنگ و شیشه
باید چشم گشود به رویاها که جوانه زده اند،
در این بهار کمی بیشتر درنگ کنیم …