مشاهده صفحه جدید دی 91 - صدای عشق_بهترین وبلاگ اس ام اس و مطالب عاشقانه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای عشق_بهترین وبلاگ اس ام اس و مطالب عاشقانه
 
قالب سایت
لینک عزیزان
پیوندهای روزانه

دوستم نداشت دروغ میگفت

هر بار که بسراغم می آمد با گریه میگفتم راستش را بگو اگر مهر بدیگری داری ترا می بخشم .

و بار خنده ای میکرد و میگفت جز تو مهر بکسی ندارم. تا اینکه یکروز با گریه بسراغم آمد . گفت مرا ببخش بتو دروغ گفتم . دل بدیگری دارم
.

خنده تلخی کردم و گفتم من هم بتو دروغ گفتم


ترا نمی بخشم !!!!!

 

...............................................................................................................................

 یکشبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
گفت یارب از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای؟
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگت پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی...


[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 3:4 صبح ] [ حسین حیدری ] [ دیدگاه ها () ]

عشـــــــــق بـــــی پــایــان

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !


[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 3:1 صبح ] [ حسین حیدری ] [ دیدگاه ها () ]

فاصله ...

 آنچنان هم که می گویند دور نیست

گاهی چنان به من نزدیکی

و گاهی چنان دور

که محو بودنم در تو عجیب نیست

از دلم تا دلت راهی نیست

تو مرا بخواه

تا بدانی فاصله ها بی معنی است ...

..........................................................................................................................................

دختری از پسری پرسید که آیا اونو قشنگ می دونه ؟

پسر چواب داد نه .

پرسید که آیا دلش می خواد تا ابد با اون بمونه ؟

گفت نه .

سپس پرسید اگه تر کش کنه گریه می کنه ؟

و بار دیگه تکرار کرد نه .

دختر خیلی ناراحت شد ، وقتی دیگه دختر خواست بره در حالی که اشک داشت از چشماش جاری می شد .

پسر بازوهاشو گرفت و گفت :

تو قشنگ نیستی بلکه زیبایی .

من نمی خوام تا ابد با تو باشم ، من نیاز دارم که تا ابد با تو باشم .

و اگه تو بری من گریه نمی کنم... میمیرم ...


[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 2:58 صبح ] [ حسین حیدری ] [ دیدگاه ها () ]

کسی را می‌خواهم، نمی‌یابمش

می‌سازمش روی تصویر تو

و تو با یک کلمه فرو می‌ریزی‌اش

تو هم کسی می‌خواهی، نمی‌یابیش

می‌سازی‌اش روی تصویر من

و من نیز با یک کلمه …

اصلا بیا چیز دیگری نسازیم

و تن به زیبایی ابهام بسپاریم

فراموش شویم در آن‌چه هست

روی چمن‌های هم دراز بکشیم

به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم

بگذار دست‌هایم در آغوش راز شناور شوند

رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید!


[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 2:50 صبح ] [ حسین حیدری ] [ دیدگاه ها () ]

خواب و خیالنازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت


[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 2:22 صبح ] [ حسین حیدری ] [ دیدگاه ها () ]

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

♣سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند


[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 2:15 صبح ] [ حسین حیدری ] [ دیدگاه ها () ]

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم                          حتی اگر به دیده رویا ببینیم

من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست     بر این گمان مباش که زیبا ببینم

شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست        آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم ؟

این واژه ها صراحت ِ تنهایی من اند                     با این همه مخواه که تنها ببینیم

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی              بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
 
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم                  در خود که ناگزیری دریا ببینیم

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست       اما تو با چراغ بیا تا ببینیم...


[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 2:8 صبح ] [ حسین حیدری ] [ دیدگاه ها () ]
<< مطالب جدیدتر           

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره داداشی(مدیر)

اهل مشکانم روزگارم بد نیست تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی مادری دارم بهتراز برگ درخت دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که دراین نزدیکی است ... 09175018794 hosein26373@gmail.com دوستان نظر یادتون نره
تبلیغات
آمار بازدید سایت


بازدید امروز: 28
بازدید دیروز: 10
بازدید هفته:
کل بازدیدها: 227017